وقتی امواجِ جفا شد پُرنوا،
خم شد از غم، قامتِ جان ای خدا!
در سکوتِ شب، شکست احساسِ جان؛
در فلق، گم شد دلِ دلواژهها!
هر طرف، آوای بیتابی دمید؛
شورِ شعرِ سینهها شد غمسُرا!
شورشِ دریای دل، فریاد زد:
کو سلیمانی؛ کجا شد ناخدا؟
دستِ آن سردارِ پرچمدارِ پاک،
آخر از روی چه شد، از تن جدا؟
کو؛ کجا شد، قاسمِ میدانِ رزم؛
تا که رذلان را نماید، بینوا؟
هان! کجا شد، قهرمانِ مهربان؟
کیست تا پاسخ دهد، دردِ مرا؟
ای دلم! گریان نشو، با سازِ غم؛
اینقَدَر خود را نکن صاحب، عزا!
سخت هست احوالِ تو؛ امّا بدان:
آن پرستو، شد رها، در ناکجا!
پر زده، تا سرزمینهایی که هست،
دشتِ پروازش وسیع و، باصفا!
درد دارد قصّههای زندگی؛
چون که مرگ است عاقبت، پایانِ ما!
مرگِ سرخ امّا عزیزم مرگ نیست؛
شورِ پروازیست تا، بیانتها!
حسّ نابِ زندگی دارد به جان،
التهابِ مردنی شاد و، رها!
در معادی سبز، دارد فرق باز،
سرخ مردن؛ یا که مردن، از بلا!
زهرا حکیمی بافقی (الههی احساس)
توست ,حکیمی ,زهرا ,بافقی ,دلِ ,الههی ,از توست ,زهرا حکیمی ,حکیمی بافقی ,الههی احساس ,بافقی الههی ,زهرا حکیمی بافقی ,بافقی الههی احساس ,حکیمی بافقی الههی
درباره این سایت